انتظار...
چهارشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۳، ۱۰:۴۷ ب.ظ
دیرگاهیست که من آمدنت را منتظرم
مثل یک شاخه بید
در خزانی که تواش ساخته ای
همه خشکید تنم
و سپس
ریخته شد برگ و برم
با تو گفتم که چرا ؟ باکه؟ کجا؟
چیست در من که چنین میدهد آزار تو را ؟
ای سراپا همه خوبی
گوش کن
عشق چیزیست که من بی تو نیاموخته ام
گرچه در شهر شما
خنده دار است کسی
همچنان عاشق چشمی شود اما به خدا
من سراپا همه ذرات تنم
لحظه ای نیست که یادت نکند
لحظه هایم همه ارزانی تو . . .
- ۹۳/۰۴/۱۸