:::: چند خط نامه برای چادرم ::::
دختر بچه که بودم مادرم تو را به من هدیه داد، با داشتنت حس بزرگ شدن پیدا کرده بودم، حس با وقار بودن، با شخصیت بودن، احساس می کردم همه به کودکیم احترام می گذارند، به کودکیم که با تو بزرگ شده بود.
کم کم من بزرگ شدم و تو بزرگ شدی، یعنی من با تو بزرگ شدم و تو با من، شانه به شانه ی هم، هم قد و هم قامت و من هر روز بیشتر از قبل به داشتن تو افتخار می کردم، به با تو بودن، به همراهی چون تو داشتن، به اینکه من دست تو را بگیرم و تو دست من را.
حالا من واقعاً بزرگ شده ام و تو هم نیز و در این بزرگ شدن به این باور رسیده ام که تو عروسک نبودی تا در دوران کودکی تنهایت بگذارم و تو تنهایم بگذاری، که می دانم تو با من بزرگ شدی تا من بزرگ شوم و تو نبودن با من را نخواستی حتی اگر لحظه ای در فکر من نخواستن تو عبور کرد و من در این روزها که بیشتر از قبل این بزرگ بودن و بزرگ شدن را در دستان تو می بینم، تویی که از طرف مادر هدیه ای برای بزرگ شدن من شدی، بدون لحظه ای شک به همراهی با تو افتخار می کنم، افتخاری که در زیر پا لگد مال می کند آنکه تو را کوچک می شمارد.
- ۹۳/۰۸/۱۴