سال 86 بود که وارد دانشگاه شدم با اعتقادات خاص خودم. با دخترای چادری
رابطه خوبی نداشتم. اصلا به حجاب اعتقاد نداشتم. از چادر که متنفر بودم.
خانواده ام خیلی معمولی بودند و اقوام هم مثل خودم به حجاب اعتقادی نداشتند
و بعضا پیش می اومد تو مجالس به افراد محجبه می خندیدیم.
اون موقع توی دانشگاه ما چادر اجباری بود البته کاملا مشخص بود چه کسی اهل چادر هست و کی نیست. کی محجبه هست کی نیست.
توی
خوابگاه اتاق کناریمون یه فرزند شهید بود. خیلی دختر ماهی بود، همه دوسش
داشتن. اخلاق خیلی خوبی داشت. به همه کمک می کرد، همه رو راهنمایی می کرد،
خیلی انسان معنوی ای بود. با این حال سعی می کردم تو خیابون باهاش راه نرم،
تو دانشگاه پیشش نباشم. واسم اُفت داشت با یه محجبه راه رفتن.